مامور سرشماري:
سلام مادرجان
ميشه لطفا بياي دم در؟
سلام پسرم...
بفرما؟
از سرشماري مزاحمت ميشم.
مادر تو اين خونه چند نفريد؟
اگه ميشه برو شناسنامههاتونو بيار که بنويسمشون...
مادر آهسته و آروم لايِ در رو بيشتر باز کرد...
سر و ته کوچه رو يه نگاهي انداخت...
چشماش پراشک شد و گفت:
پسرم، قربونت برم، ميشه مارو فردا بنويسي...!!!؟؟؟
مأمور سرشماري، پوزخندي زد و گفت:
مادر چرا فردا؟
مگه فردا ميخوايد بيشتر بشيد؟
برو لطفاً شناسنامت رو بيار وقت ندارم.
آخه...!!!
پسرم 31 سالِ پيش رفته جبهه...
هنوز برنگشته...
شايد فردا برگرده...!!!
بشيم دو نفر...!!!
ميشه فردا بياي؟؟؟
توروخدا...!!!
مأمور سرشماري سرشرو انداخت پايين و رفت...
مغازه دار ميگفت:
الان 29 ساله هر وقت از خونه ميره بيرون،
کليدِ خونشرو ميده به من و ميگه:
آقا مرتضي...!!!
اگه پسرم اومد، کليدرو بده بهش بره تو...
چايي هم سرِ سماور حاضره...
آخه خستس بايد استراحت کنه...
شهدا شرمنده ايم..... ?
شادي روح همه اونايي که از جان خودشون گذشتند و رفتند تا ما باشيم
فقط يه صلوات بفرست.
برچسب : نویسنده : flalehhastreet8 بازدید : 196