صد تا به راست ، پنچاه تا به چپ

ساخت وبلاگ

در آرزوي شهادت:


#خاطره_طنز


 


 


 صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ‏


 


ما يك عده بوديم كه عازم جبهه شديم.  نه سازماندهي درستي داشتيم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسيديم به اهواز. رفتيم پيش برادران ارتشي و از آنها خواستيم تا از وجود نازنين ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشي پرسيد: خُب، حالا در چه رسته‏ اي آموزش ديده‏ ايد؟


 


همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كرديم. هيچ كس نمي‏دانست رسته چيست؟! فرمانده كه فهميد ما از دَم، صفر كيلومتر و آكبند تشريف داريم، گفت: آموزش سلاح و تيراندازي ديديد؟ با خوشحالي اعلام كرديم كه اين يك قلم را  وارديم.


 


ـ پس اين قبضه خمپاره در اختيار شماست. برويد ببينم چه مي‏كنيد. ديده‏ بان گزارش مي‏دهد و شما شليك كنيد. برويد به سلامت!


هيچ كدام به روي مبارك خود نياورديم كه از خمپاره هيچ سررشته‏ اي نداريم. رحيم گفت: ان‏شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح ‏هاي جنگي وارد خواهيم شد. 


 


كمي دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمين كاشتيم و چشم به بي‏سيم‏ چي دوختيم تا از ديده ‏بان فرمان بگيرد. بي‏سيم ‏چي پس از قربان صدقه با ديده‏ بان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم يك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كرديم. خمپاره زوزه‏ كشان راهي منطقه دشمن شد. لحظه‏ اي بعد بي‏سيم ‏چي گفت: ديده‏ بان مي‏گه صد تا به راست بزنيد!


همه به هم نگاه كرديم. من پرسيدم: يعني چي صد تا به راست بريم؟


 


رحيم كه فرمانده بود كم نياورد و گفت: حتماً منظورش اين است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببريم.


با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بيرون كشيديم و بدنه سنگينش را صد متر به راست برديم. بي‏سيم ‏چي گفت: ديده‏ بان مي‏گه چرا طول مي‏دين؟


رحيم گفت: بگو دندان روي جگر بگذاره. مداد نيست كه زودي ببريمش!


دوباره خمپاره را در زمين كاشتيم. بي‏سيم‏ چي از ديده ‏بان كسب تكليف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كرديم! بي‏سيم‏ چي گفت: ديده بان مي‏گه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ بريد! با مكافات قبضه خمپاره را در آورديم و پنجاه متر به سمت چپ برديم و دوباره كاشتيم و آتش! چند دقيقه بعد بي‏سيم‏ چي گفت: مي‏گه حالا دويست تا به راست! ديگر داشت گريه‏ مان مي‏ گرفت. تا غروب ما قبضه سنگين خمپاره را خركش به اين طرف و آن طرف مي‏ كشانديم و جناب ديده ‏بان غُر مي‏زد كه چرا كار را طول مي‏دهيم و جَلد و چابك نيستيم.


 


سرانجام يكي از بچه‏ ها قاطي كرد و فرياد زد: به آن ديده‏ بان بگو اگر راست مي‏گه بياد اينجا و خودش صد تا به راست و دويست تا به چپ بره!


 بي‏سيم ‏چي پيام گهربار دوستمان را به ديده‏ بان رساند و ديده‏ بان‌كه معلوم بود حسابي از فاصله افتادن بين شليك‏ ها عصباني شده، گفت كه داره مي‏آد.


نيم ساعت بعد ديده‏ بان سوار بر موتور از راه رسيد. ما كه از خستگي همگي روي زمين ولو شده بوديم، با خشم نگاهش كرديم.


ديده‏ بان‌كه يك ستوان تپل مپل بود، پرسيد: خُب مشكل شما چيه؟ شما چرا اينجايين. از جايي كه صبح بوديد خيلي دور شدين!


رحيم گفت: برادر من، آخر هي مي‏گي برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جايي كه اوّل بوديم دور مي‏شيم ديگه.


 


ستوان اول چند لحظه با حيرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صداي رگه‏ دار پرسيد: بگيد ببينم وقتي مي‏گفتم صد تا به راست، شما چه کار مي‏كردين؟


ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره‌ رو در مي‏ آورديم و با مكافات صد متر به راست مي‏ برديم!


 


ستوان مجسمه شد. بعد پقي زد زير خنده. آن‌قدر خنديد كه ما هم به خنده افتاديم. ستوان خنده‌خنده گفت: واي خدا! چه قدر بامزه، خدا خيرتان بده چند وقت بود كه حسابي نخنديده بودم. واي خدا دلم درد گرفت.


ما كه نمي ‏دانستيم علّت خنده ستوان چيه، گفتيم: چرا ميخندي؟


ستوان يك شكم ديگر خنديد. بعد خيسي چشمانش را گرفت و گفت: قربان شكل ماه‏تان برم، وقتي مي‏ گفتم صد تا به راست، يعني اين‌كه با اين دستگيره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانيد، نه اينكه كله‏ اش را برداريد و صد متر به سمت راست ببريدش! و دوباره خنديد.


فهميديم چه گافي داديم. ما هم خنديديم. دست و بالمان از خستگي خشك شده بود، اما چنان مي‏ خنديديم كه دلمان درد گرفته بود


 


کاتب شهدا


شوخي هاي خاکي

ز کودکي خادم اين تبار محت...
ما را در سایت ز کودکي خادم اين تبار محت دنبال می کنید

برچسب : صد تا بهار گذشت,صد تا بهار گذشت ای روزگار گذشت,صد تا بهار گذشت هی روزگار گذشت,صد تا بهار دیدیم,صد دقیقه تا بهشت,آهنگ صدتا بهار گذشت,صد دقیقه تا بهشت دانلود,صد دقيقه تا بهشت,دانلود آهنگ صد تا بهار گذشت,یک تا صد به عربی, نویسنده : flalehhastreet8 بازدید : 168 تاريخ : جمعه 14 آبان 1395 ساعت: 12:54